![]() | خاکت | دامنگیرم کرده | دامنم | گیر کرده لای پلکهای چفتشدهات روجا چمنکار | سنگهای نُه ماهه | ![]() |
وحشت
مثل بچهها. روز اولی که میخوان بفرستنشون مدرسه. با اینکه سالها دلشون میخواسته بزرگ بشن و مثل بقیه کفش و کلاه کنن و قاطی بقیه بشن، ولی روز اول، یه دفه وحشتشون میگیره و میچسبن به دامن مادرشون…
محسن یلفانی | انتظار سحر
(اول، بزرگ، بقیه، بچه، خواستن، دامن، دل، روز، سال، مادر، مثل، مدرسه، وحشت، کفش، کلاه)
(اول، بزرگ، بقیه، بچه، خواستن، دامن، دل، روز، سال، مادر، مثل، مدرسه، وحشت، کفش، کلاه)
اصلاً خیلیهایی که غرق میشن فکر میکنم، از عمق زیاد آبه، از اینکه یه فاصلهای خیلی زیاد تا زمین، تا کف، زیر آب، تا اون جایی که رو نیست، سطح و ساده نیست، پیدا میکنن، از عمق وحشت میکنن، وحشت بزرگ، اونقدر بزرگ که فرصت نمیکنی برسی به جنس تَرسِت.